معنی مکافات عمل

حل جدول

مکافات عمل

سزا


مکافات

کیفر، عقوبت

لغت نامه دهخدا

مکافات

مکافات. [م ُ](از ع، اِمص، اِ) پاداش.(غیاث)(آنندراج)(ناظم الاطباء). مکافاه. مکافاءه. مکافا. پاداش مطلقاً(اعم از نیکی و بدی): گروهی از خردمندان پسند نداشتندو جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که باز نمودم.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 252). مکافات نیک و بد هم در این جهان بیابی پیش از آنکه بدان جهان رسی.(قابوسنامه).
آن روز بیابند همه خلق مکافات
هم ظالم و هم عادل بی هیچ محابا.
ناصرخسرو(دیوان چ تقوی ص 4).
مکافات کنید بی تطفیف، رد از بهر آن گفت که چون مکافات کردی، منت از خود رد کردی و از مکافات باید که هیچ کم نکنی.(کشف الاسرار ج 1 ص 616). غلام گفت اگر بنده چاره سازد و ترا بسلامت و اقبال به مقر پادشاهی رساند مکافات آن چه باشد.(سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 26). مکافات ایشان ناسازگاری و بدخویی نباشد.(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 104).
این نگوید سرآمد آفاتش
و آن نخندد که هان مکافاتش.
نظامی.
داد حقمان از مکافات آگهی
گفت «ان عدتم بها عدنا به ».
مولوی(مثنوی چ رمضانی ص 346).
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو.
(امثال و حکم ص 158).
|| عبارت از آنکه احسانی را که با او کنند، بمانند آن یا زیاده مقابله کند و در اسائت به کمتر از آن.(نفایس الفنون). مقابله ٔ نیکی است بمثل آن یا افزون برآن.(از تعریفات جرجانی). پاداش نیکی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
تو دانی که مردم که نیکی کند
کند تا مکافات آن برچند.
ابوشکور.
سراسر برآری به دینار خویش
نبینی مکافات کردار خویش.
فردوسی.
چه سازم که باشد مکافات این
همه شاه را خواندند آفرین.
فردوسی.
مکافات او ما جز این خواستیم
همی تاج و دیهیمش آراستیم.
فردوسی.
به شکر او نتوانم رسید پس چه کنم
ز من دعا ومکافات ز ایزد دادار.
فرخی.
گفت این همان است که ما او را از دست آن مار برهانیدیم و امسال به مکافات آن بازآمده است.(نوروزنامه).
بانگ برآمد ز خرابات من
کای سحر این است مکافات من.
نظامی.
بهرام گور چون به مستقر دولت خود باز رسید فرمود تابه مکافات آن ضیافت منشور آن دیه با چندان اضافت به نام دهقان نوشتند.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 22). آن را که کردار نیست مکافات نیست و آن را که دوست نیست رامش نیست.(مرزبان نامه، ایضاً ص 113). ابوسلیمان دارائی گوید که هرکه به شب نیکویی کند به روزش مکافات کنند وبه روز نیکویی کند به شبش مکافات کنند.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 229). چه افراط در این بابها اقتضای آن کند که از مساعدت یاران... مشغول ماند واز مکافات ایشان به احسان گریزان باشد.(اخلاق ناصری). غرض از شکر نه به مکافات بود چه گاه باشد که قلت ذات ید از قیام به مکافات عاجز گرداند اما شکور، تعطیل نیت از مکافات و زبان از تحدث به خیر جایز ندارد.(اخلاق ناصری).
به برفاب، رحمت مکن بر خسیس
چو کردی، مکافات بر یخ نویس.
سعدی.
|| سزای بد.(غیاث). سزای بد و در بهار عجم پاداش بدی دادن و این در اصل مکافیه بوده یای ماقبل او مفتوح، آن یا را به الف بدل کردند مکافات گردیدو این مصدر به معنی حاصل بالمصدر مستعمل می شود و به فارسی با لفظ کشیدن و کردن و دیدن مستعمل.(آنندراج). کیفر. سزا. جزا. مجازات. بادافراه. پاداش بدی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کنون روز بادافره ایزدی است
مکافات بد را ز یزدان بدی است.
فردوسی.
جز از بد نباشد مکافات بد
چنین از ره داد دادن سزد.
فردوسی.
چو بادافره ایزدی خواست بود
مکافات بدها بدی خواست بود.
فردوسی.
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شمایک بیک از هم بگشایم.
منوچهری(دیوان چ کازیمیرسکی ص 154).
گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است
چون تو از دنیا چریدی او تراخواهد چرید.
ناصرخسرو.
اگر بد سگالی و نشناسی او را
مکافات بد جز بدی خود نبینی.
ناصرخسرو.
دانا نکشد سر از مکافات
بدکرده بدی کشد به پایان.
ناصرخسرو.
آزار مگیر از کس بر خیره و مازار
کس را مگر ازروی مکافات و مساوا.
ناصرخسرو.
که نگویم که مکافات بدیشان بد کن
لیک گویم که مرا از بدشان دار نگاه.
خاقانی.
مردان مرد از مکافات جور جابران و قصد قاصدان تا ممکن شود دست بازنگیرند.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 90). هریکی را عقوبتی درخور و مکافاتی سزاوار معین، عقوبت زلت عتاب باشد... عقوبت مکروه رسانیدن مکروه به مکافات.(مرزبان نامه، ایضاً ص 117).
- مکافات آوردن، مکافات دادن. مکافات کردن:
دل بیژن از کینش آمد به راه
مکافات ناورد پیش گناه.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مکافات دادن، کیفردادن، مجازات کردن. سزا دادن:
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو.
(منسوب به خیام).
- مکافات دیدن، کیفر یافتن. مجازات دیدن. سزا دیدن:
نگه کن در همه روزی به فردات
مکن بد تا نبینی بد مکافات.
(ویس و رامین).
سیه گر کردروزم چشم او خود هم کشید آخر
مکافات عمل را در لباس سرمه دید آخر.
صائب(از آنندراج).
- مکافات کردن، کیفر دادن. مجازات کردن:
کسی را نبد پیش او پایگاه
بزودی مکافات کردی گناه.
فردوسی.
کسری گفت بفرمایم تا گردنت بزنند بزرجمهر گفت داوری که پیش او خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 335).
به خطا غره مشو گر چه جهاندار نکرد
هر کسی را که خطا کرد مکافات خطاش.
ناصرخسرو.
کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد
که جهان جز به فنا کرد مکافات وجزاش.
ناصرخسرو.
نذر کرد که بدین گناه هیچ آفریده را مکافات نکنم.(تاریخ طبرستان).
مکافات دشمن به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن.
سعدی(بوستان).
- مکافات یافتن، کیفر دیدن. کیفر یافتن. سزا دیدن:
تو خون خلق بریزی و روی برتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی.
سعدی.
- امثال:
تقاص به قیامت نمی ماند.(امثال و حکم ج 1 ص 160). و رجوع به همین مأخذ شود.
دنیا دار مکافات است.(امثال و حکم ص 828). رجوع به امثال قبل شود.
دنیا مکافاتخانه است.(امثال و حکم ص 829). رجوع به امثال قبل شود.
مکافات به آن دنیا نمی ماند.(امثال و حکم ص 1721). نظیرِ دنیا دار مکافات است.
مکافات به قیامت نماند.(امثال و حکم ص 1721). رجوع به مثل قبل شود.
|| در تداول عامه، زحمت. سختی. رنج. دردسر: نمی دانید با چه مکافاتی خود را از دست او خلاص کردم. با هزار مکافات این کتاب را نوشتم.


دار مکافات

دار مکافات. [رِ م ُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خانه ٔکیفرها و به کنایه دنیا را گفته اند، «دنیا دار مکافات است ». هرچند که مکافات بیشتر در جهان دیگر است.


دیر مکافات

دیر مکافات. [دَ رِ م ُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و عالم سفلی باشد. (برهان) (آنندراج). دار مکافات. این جهان. دنیا. (یادداشت مؤلف):
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد.
حافظ.


عمل

عمل. [ع َ م َ] (اِخ) نام جایگاهی است. (از معجم البلدان).

عمل. [ع َ م َ] (ع اِ) کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). هر کار و فعلی که بعمد و بقصد از حیوانی سر زند. (از اقرب الموارد). ج، أعمال. کار و کردار و فعل. (ناظم الاطباء). کنش. آنچه از آدمی سر زند از کار نیک و بد: آن پاکروح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنچه بلند سازد درجه ٔ او را در میان امامان صالح. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
قول چون روی بود زیر نقاب ای بخرد
به عمل باید از این روی گشادنت نقاب.
ناصرخسرو.
در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت عمل سلطان. (کلیله و دمنه). در قول بی عمل... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه).
اندک عملی بود به آخر
از اول فکرت فراوان.
خاقانی.
هرکه به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو بازکرد.
نظامی.
عذر میاور نه حیل خواستند
این سخن است از تو عمل خواستند.
نظامی.
اول فکر آخر آمد در عمل
خاصه فکری کو بود وصف ازل.
مولوی.
خود را ز عملهای نکوهیده بری دار.
سعدی.
پس پرده بیند عملهای بد
هم او پرده پوشد به آلای خود.
سعدی.
تو را خود بماند سر از ننگ پیش
که گردت برآید عملهای خویش.
سعدی.
در عمل کوش و ترک قول بگیر
کار کرده نمیشود به سخن.
ابن یمین.
عالم که ندارد عملی مثل حمار است
بی فایده اثقال کتب را شده حامل.
سلمان ساوجی.
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد.
حافظ.
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن وکان است که بود.
حافظ.
- بدعمل، بدکردار:
تو یقین دان که هرکه بدعمل است
آفتاب گریوه ٔ اجل است.
مکتبی.
- بنوالعمل، پیادگان. (ناظم الاطباء).
- || نام قبیله ای از تازیان در یمن. (ناظم الاطباء). پیادگان یمن. (از اقرب الموارد).
- به عمل آمدن، آماده گشتن. ساخته شدن.
- || انجام گرفتن. اجرا شدن.
- به عمل آوردن، به عمل درآوردن، انجام دادن. آماده کردن. جامه ٔ عمل بر اندیشه ای پوشیدن: هرچه از مصلحت مملکت بخاطر آورد به عمل درنیاورد. (کلیات سعدی چ مصفا، نصیحهالملوک ص 5).
- به عمل برآمدن، انجام گرفتن. اجرا شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- به عمل درآمدن، به استعمال درآمدن. (فرهنگ فارسی معین). بکار رفتن.
- || ناقص شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- || بی اثر شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- دستورالعمل، بیان طریقه ٔ استعمال و اجرای کاری. (ناظم الاطباء). دستور و طریقه ٔ عمل.
- || کتابچه ٔ جمع و خرج مالیات. (ناظم الاطباء).
- عکس العمل، واکنش. رجوع به عکس شود.
- عمل به احتیاط، عملی که از روی دوربینی و عاقبت اندیشی و تفکر انجام گیرد. (فرهنگ فارسی معین).
- عمل صالح، کردار نیک. (ناظم الاطباء).
- عمل کردن، کار کردن. رجوع به عمل کردن در ردیف خود شود.
- عمل معمول، معامله ٔ پیشین. (ناظم الاطباء).
- عمل ید، صنعت و هر کاری که با دست اجرا میگردد. (ناظم الاطباء). کار دستی.
- || (اصطلاح طب) اجرای اعمال جراحی. (از ناظم الاطباء).
|| هر چیز تطبیق شده با آزمایش و تجربه. مقابل علم و نظر. (ناظم الاطباء):
تا در عمل هندسه نگردد
خطی که بود منحنی موازی.
مسعودسعد.
- چهار عمل اصلی، جمع و تفریق و ضرب و تقسیم.
- عالم بی عمل، که علم خواند و بدان عمل نکند: عالم بی عمل درخت بی بر. (گلستان باب هشتم چ یوسفی ص 183).
علم چندانکه بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی.
سعدی.
- علم و عمل، دانش و به کار بردن آن. رجوع به علم شود:
چون نبایدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب.
ناصرخسرو.
- امثال:
عمل قلیل مع العلم، خیر من عمل کثیر مع الجهل (حدیث، از امثال و حکم دهخدا)، کار اندک بادانش، به از کار بسیار با نادانی است.
|| به کار بردن اعضای بدن در اجرای احکام الهی. استعمال جوارح در مقتضیات احکام شریعت، و بعد از قول شهادتین قیام به عبادات بدنی و وظایف شرعی. (از نفائس الفنون):
عملت کوبعمل فخر کن ایرا که خدای
با تو از بهر عمل کرده در این وعده ثواب.
ناصرخسرو.
گرچه صعبست عمل از قبل بوی بهشت
جمله آسان شود ای پور پدر بر تو صعاب.
ناصرخسرو.
عمل بیار که رخت سرای آخرت است
نه عودسوز به کار آیدت نه عنبرسای.
سعدی.
- امثال:
عملش صالح بود، یکسر رفت به بهشت، در مورد داستان این مثل، رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
عمل هر کس پاپیچ خودش میشود. (امثال و حکم دهخدا).
|| صنعت. ماحصل صنعت و هر کار. (از ناظم الاطباء). مثل اینکه گویند فلان تابلوعمل کمال الملک است:
گاو را چون خدا به بانگ آورد
عمل دست سامری منگر.
خاقانی.
|| خدمت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماحصل حکومت و ریاست. (ناظم الاطباء). خدمت دولتی. کار دیوانی. شغل دیوانی، مخصوصاً جمعآوری و تحصیل مالیات و خراج: الیاس بن اسد عمل بدوتسلیم کرد و از دارالاماره بیرون آمد و به سرای الحرث بن المثنی فرودآمد. (تاریخ سیستان). ابراهیم بن الحصین القوسی به سیستان اندرآمد و بعمل... و برادر را به عمل هرات بگذاشت. (تاریخ سیستان). مقتدر عباسی شقیق را برسولی فرستاد سوی کثیربن احمد که عمل تسلیم باید کرد. (تاریخ سیستان). شغلها و عملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند. (تاریخ بیهقی ص 141). مردی سخت فاضل و بخرد بود و خویشتن دار [بوسهل کنکش] و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند. (تاریخ بیهقی ص 254).و بعد از آن دیگر باره عمل بحرین و عمان به عثمان بن ابی العاص ثقفی داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 113).
بی عمل عزل دید بر بالین
بی گنه سنگ یافت بر قندیل.
ابوالفرج رونی.
این شغل و عمل که اندر آنی
چونانکه تو خواهی آنچنان باد.
مسعودسعد.
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم.
مسعودسعد.
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود.
مسعودسعد.
مدتی ملابست عمل جوزجان کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 362).
جز بخردمندمفرما عمل
گرچه عمل کار خردمند نیست.
سعدی.
در بزرگی و گیرودار عمل
ز آشنایان فراغتی دارند.
سعدی.
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
- از عمل افتادن، کنار رفتن از شغل دیوانی. معزول گشتن:
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی.
سعدی.
- از عمل فروماندن، از کار عاجز شدن.
- || کنار رفتن از شغل دیوانی. دست کشیدن از منصب دولتی: دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی باشد که از عمل فروماند. (گلستان سعدی).
- عمل دادن، حکومت دادن. مأموریت دادن. تولیت. اعمال:
عمل گر دهی مرد منعم شناس
که مفلس ندارد ز سلطان هراس.
سعدی.
- عمل داری، تکفل شغل دیوانی. رجوع به عمل داری شود.
- عمل فرمودن، مأموریت دادن. حکومت دادن. تفویض شغل دیوانی. عمل دادن: و بفرمود تا جز مردم اصیل صاحب معرفت را هیچ عمل نفرمودندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93). یکی از وزرا معزول شد... ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود، قبولش نیامد. (گلستان سعدی).
|| مفرد اعمال، که در تداول جغرافیای قدیم بر دهکده های تابع یک شهر و یا شهرهایی که از لحاظ دادن مالیات ابواب جمع یک ناحیه بودند، اطلاق میشد. رجوع به اعمال شود: این شهرکهایی اند خرد و بزرگ همه از عمل مرو است. (حدود العالم). سبه، شهریست اندر میان بیابان میان نهله و سیستان نهاده و از عمل کرمان است. (حدود العالم). و هر ناحیتی از این نواحی مقسوم است به اعمال و اندر هر عملی شهرهاست بسیار. (حدود العالم). گفت من هرگز عملی را قسمت نکنم، و شهری همچو شهر اصفهان را جدا نکنم از ضیاعات و توابع آن. (تاریخ قم ص 31).

فرهنگ فارسی آزاد

مکافات

مُکافات، غیر از معانی مصدری، پاداش خیر، کفایت (در فارسی مکافات به معنای کیفر و جزای عمل بد نیز آمده ولی مکافاه لغت عربی است و معاریف علمای لغتِ عرب مکافاه را «مُقابَلَهُ الاحسان به مثله او زیاده» و «المُجازاه بالشرّ و المکافاه بالخیر و هو الغالب فی الاستعمال » نوشته اند")


عمل

عَمِل، اهل عمل- مرد عمل- با عمل- کاری- دائم (برق)

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مکافات

پادافره

فرهنگ معین

مکافات

(اِمص.) پاداش، جزا، (مص م.) پاداش دادن. [خوانش: (مُ) [ع. مکافاه]]

فرهنگ عمید

مکافات

کیفر، پاداش،
(اسم مصدر) پاداش دادن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

مکافات

بادافره، عقوبت، جزا، کیفر، پاداش، تلافی، پاداش‌دهی، مزد، گرفتاری، دردسر، وضع دشوار، سختی، زحمت

فرهنگ فارسی هوشیار

مکافات

پاداش، مانند و برابر شدن

فارسی به عربی

عمل

خط العرض، دعابه، عمل، عملیه، قضیه، ماثره

معادل ابجد

مکافات عمل

682

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری